سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخشی از سفرنامه - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

بخشی از سفرنامه - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
بخشی از سفرنامه

نوشته‌ي:
 

پنج شنبه 88 اردیبهشت 31
 

 

بخشی از سفرنامه

مکان : بین الحرمین

زمان: 16 فروردین 1387 بعد از نماز صبح

با مهناز زیارت نامه خوندیم اما بعدش سکوت بود...تو ذهنم کوچه های بنی هاشم رو تصور می کردم .صدای خنده بچه ها می شنیدم  که تو کوچه ها می دویدند.پیامبر که از کوچه می گذشت بهشون لبخند می زد و به سرشون دست می کشید...

مهناز گفت : اینجا یه حس خوبی داره.آدم می خواد هر جور که شده نهایت استفاده رو بکنه.امامشکل اینه که نمی دونه نهایت استفاده چیه؟

گفتم : می دونی این سفر هم یه منزله . باید ببینی چه جوری می خوای ازش رد شی.نهایت  نیست.فقط اینجا باید خودتو دوباره چک کنی .یه سری قرار با خودت بذاری و دوباره ادامه بدی.اون چیزی که بعدا برات مهم میشه اینه که از اینجا چی گرفتی..

مهناز گفت : خیلی خوبه آدم هر از چند گاهی از همه چی بکنه . این که چیه و کیه رو بذاره کنار.یه فرصتی باشه که فقط خودش باشه و خدا...متاسفانه چه قدر کم وقت می ذاریم و اصلا چقدر وقت کم داریم !

گفتم : آره جدا. چه معامله ای از این منصفانه تر که 70-60 سال درست زندگی کنی بعدش تا ابد حالشو ببری !

 




معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه

یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]